کشندۀ مردم. آدمکش. قاتل. جلاد. میرغضب: ز پرده به گیسو بریدش کشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. همی بود گرسیوز بد نشان ز بیهودگی یار مردم کشان. فردوسی. ز مردم کشی ترس باشد بسی زمردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
کشندۀ مردم. آدمکش. قاتل. جلاد. میرغضب: ز پرده به گیسو بریدش کشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. همی بود گرسیوز بد نشان ز بیهودگی یار مردم کشان. فردوسی. ز مردم کشی ترس باشد بسی زمردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
تشکچه ای که پس از دم کردن برنج در روی دیگ می گذارند، در موسیقی آوازه خوانی که به متابعت آوازه خوان دیگر آواز بخواند تا او نفس تازه کند، در موسیقی آوازخوان
تشکچه ای که پس از دم کردن برنج در روی دیگ می گذارند، در موسیقی آوازه خوانی که به متابعت آوازه خوان دیگر آواز بخواند تا او نفس تازه کند، در موسیقی آوازخوان
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود: به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش. نظامی
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود: به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش. نظامی
تصغیر مردم است که شخص واحد باشد از آدمی. (برهان قاطع). مردم خرد. رجوع به مردم شود، سیاهی کوچک که در میان سیاهی چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوچک به شکل آدمی در آن می نماید و از این جهت در عربی انسان العین گویند. (غیاث اللغات). مردمک چشم. مردمک دیده. مردم چشم. مردم دیده. مردم. انسان العین. ذباب العین. صبی العین. لعبت عین. ذباب. مردمه. کیک. کاک. به به. ببک. نی نی. ناظر. تخم چشم. (یادداشت مؤلف). سوراخ وسط عینیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلی متر است. مردمک ممکن است گشاد یا تنگ گردد و مقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم می گردد. (از فرهنگ فارسی معین) : مردمش چون مردمک دیدند خرد در بزرگی مردمک کس ره نبرد. مولوی. فرع دید آمد عمل بی هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک. مولوی. - مردمک بصر، مردم دیده: بس مهر که از خیال رویت بر مردمک بصر نهادم. عطار. - مردمک چشم، مردم چشم: بر گونه سیاهی چشم است غژم او هم بر مثال مردمک چشم ازو تکس. بهرامی. زنهار قدم به خاک آهسته نهی کان مردمک چشم نگاری بوده ست. خیام. چون هر دو میم مردمه در چشم کاتبان کور است هردو مردمک چشم آدمی. خاقانی. اگر به گوش من از مردمی دمی برسد به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا. خاقانی. مردمک چشم ساز نعل پی صوفیان دانۀ دل کن نثار بر سراصحابنا. خاقانی. تا رخ و موی ترا در نرسد چشم بد مردمک چشم ها جمله سپند تو باد. عطار. - مردمک دیده، مردم چشم: از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را. خواجه عبداﷲ انصاری. از مردمی تست که خاک قدمت راست بر مردمک دیدۀ احرار تقدم. سوزنی. سدی از ظلمت در پیش مردمک دیده کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189). رشک آیدم ز مردمک دیده بارها کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست. سعدی
تصغیر مردم است که شخص واحد باشد از آدمی. (برهان قاطع). مردم خرد. رجوع به مردم شود، سیاهی کوچک که در میان سیاهی چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوچک به شکل آدمی در آن می نماید و از این جهت در عربی انسان العین گویند. (غیاث اللغات). مردمک چشم. مردمک دیده. مردم چشم. مردم دیده. مردم. انسان العین. ذباب العین. صبی العین. لعبت عین. ذباب. مردمه. کیک. کاک. به به. ببک. نی نی. ناظر. تخم چشم. (یادداشت مؤلف). سوراخ وسط عینیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلی متر است. مردمک ممکن است گشاد یا تنگ گردد و مقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم می گردد. (از فرهنگ فارسی معین) : مردمش چون مردمک دیدند خرد در بزرگی مردمک کس ره نبرد. مولوی. فرع دید آمد عمل بی هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک. مولوی. - مردمک بصر، مردم دیده: بس مهر که از خیال رویت بر مردمک بصر نهادم. عطار. - مردمک چشم، مردم چشم: بر گونه سیاهی چشم است غژم او هم بر مثال مردمک چشم ازو تکس. بهرامی. زنهار قدم به خاک آهسته نهی کان مردمک چشم نگاری بوده ست. خیام. چون هر دو میم مردمه در چشم کاتبان کور است هردو مردمک چشم آدمی. خاقانی. اگر به گوش من از مردمی دمی برسد به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا. خاقانی. مردمک چشم ساز نعل پی صوفیان دانۀ دل کن نثار بر سراصحابنا. خاقانی. تا رخ و موی ترا در نرسد چشم بد مردمک چشم ها جمله سپند تو باد. عطار. - مردمک دیده، مردم چشم: از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را. خواجه عبداﷲ انصاری. از مردمی تست که خاک قدمت راست بر مردمک دیدۀ احرار تقدم. سوزنی. سدی از ظلمت در پیش مردمک دیده کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189). رشک آیدم ز مردمک دیده بارها کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست. سعدی
دردی کشنده. دردکش. شرابخور. دردآشام. دردنوش. دردخوار: دردی کش عشق و دردپیمای اندوه نشین و رنج فرسای. نظامی. ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم با خرابات آشنائیم از خرد بیگانه ایم. سعدی. سعدیا صاف وصل اگر ندهند ما و دردی کشان مجلس و درد. سعدی. حافظم درمجلسی دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم. حافظ. حافظار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست. حافظ. غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند. حافظ. پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدائی دارد. حافظ. عبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقۀ دردی کشان خوشخویم. حافظ. دردی کشان عشق چو سازند بزم خویش الماس در پیالۀ زهری فروکنند. طالب آملی (از آنندراج)
دردی کشنده. دردکش. شرابخور. دردآشام. دردنوش. دردخوار: دردی کش عشق و دردپیمای اندوه نشین و رنج فرسای. نظامی. ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم با خرابات آشنائیم از خرد بیگانه ایم. سعدی. سعدیا صاف وصل اگر ندهند ما و دردی کشان مجلس و درد. سعدی. حافظم درمجلسی دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم. حافظ. حافظار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست. حافظ. غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند. حافظ. پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدائی دارد. حافظ. عبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقۀ دردی کشان خوشخویم. حافظ. دردی کشان عشق چو سازند بزم خویش الماس در پیالۀ زهری فروکنند. طالب آملی (از آنندراج)
نویسنده و محرر. (آنندراج). نشان کننده حروف و علامات و رسم کننده خطوط. (ناظم الاطباء) : بسوی کاتب اعمال بانگ برزد و گفت که ای رقم کش کردار خوب و زشت عباد. عرفی شیرازی (از آنندراج). رجوع به ترکیب رقم طراز و رقم کار ذیل رقم شود، محوکننده و حک کننده. (ناظم الاطباء)
نویسنده و محرر. (آنندراج). نشان کننده حروف و علامات و رسم کننده خطوط. (ناظم الاطباء) : بسوی کاتب اعمال بانگ برزد و گفت که ای رقم کش کردار خوب و زشت عباد. عرفی شیرازی (از آنندراج). رجوع به ترکیب رقم طراز و رقم کار ذیل رقم شود، محوکننده و حک کننده. (ناظم الاطباء)
سیاهی چشم که در میان دائره چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوک بکشل آدمی در آن مینماید تصغیر مردم، سوراخ وسط عنبیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلیمتر است. مردمک ممکنست گشاد یا تنگ گردد ومقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم میگردد. تنگ شدن مردمک مربوط به زوج سوم اعصاب دماغی (عصب محرکه مشترک چشم) است وگشاد شدنش مربوط به رشته های سمپاتیک است که از قسمت گردنی پشتی نخاع میایند. حرکات تنگ و گشاد شدن مردمک عمل انعکاسی است که عوامل زیاد در آن دخالت دارند مانند تحریک شبکیه از نور وتنگ شدنش در روشنایی و گشاد شدنش در تاریکی (عمل تطابق)، تحریک شدید اعصاب حسی (درد) مردمک را تنگ میکند و حالت خفگی و جمع شدن دی اکسید کربن در خون و آتروپین سوراخ مردمک را گشاد مینماید ازرین و تریاک مردمک را تنگ میکنند مردمک چشم حدقه انسان العین مردم چشم ثقبه عنبیه
سیاهی چشم که در میان دائره چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوک بکشل آدمی در آن مینماید تصغیر مردم، سوراخ وسط عنبیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلیمتر است. مردمک ممکنست گشاد یا تنگ گردد ومقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم میگردد. تنگ شدن مردمک مربوط به زوج سوم اعصاب دماغی (عصب محرکه مشترک چشم) است وگشاد شدنش مربوط به رشته های سمپاتیک است که از قسمت گردنی پشتی نخاع میایند. حرکات تنگ و گشاد شدن مردمک عمل انعکاسی است که عوامل زیاد در آن دخالت دارند مانند تحریک شبکیه از نور وتنگ شدنش در روشنایی و گشاد شدنش در تاریکی (عمل تطابق)، تحریک شدید اعصاب حسی (درد) مردمک را تنگ میکند و حالت خفگی و جمع شدن دی اکسید کربن در خون و آتروپین سوراخ مردمک را گشاد مینماید ازرین و تریاک مردمک را تنگ میکنند مردمک چشم حدقه انسان العین مردم چشم ثقبه عنبیه